نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

هفته23

سلام پسر مامان آقا نیکان عزیزم این چند هفته اینقدر درگیر خودم بودم که نشد برات دل نوشته بذارم.امروز بعد 3هفته تو خونه خودمون تنهاییم.من وتو.دیروز وارد ماه ششم شدی گلم.شکم مامانی یه کم بزرگ شده،تیز شده،معلومه که تو توی دلمی.لگد میندازی،شیطونی،مخصوصا شبها که موقع خواب من آرومم هی لگد میندازی. بابایی دوست داره لگدهاتو حس کنه،هی دست میذاره رو دلم ولی براش سخته فعلا لمس حرکاتت.مامانیم بهتر شدم شکر خدا.امیدوارم بهترم بشم.به خاطر سرکلاژواسترس بعد اون دوهفته کامل تهوع داشتم ودو کیلو وزن کم کردم.68بودم الان شدم 66.خدا کنه این بار که میرم وزنم بالارفته باشه.منم وسواس فکری دارم رو این موضوع.کلافه ام
30 دی 1391

هفته23

سلام پسر مامان آقا نیکان عزیزم این چند هفته اینقدر درگیر خودم بودم که نشد برات دل نوشته بذارم.امروز بعد 3هفته تو خونه خودمون تنهاییم.من وتو.دیروز وارد ماه ششم شدی گلم.شکم مامانی یه کم بزرگ شده،تیز شده،معلومه که تو توی دلمی.لگد میندازی،شیطونی،مخصوصا شبها که موقع خواب من آرومم هی لگد میندازی. بابایی دوست داره لگدهاتو حس کنه،هی دست میذاره رو دلم ولی براش سخته فعلا لمس حرکاتت.مامانیم بهتر شدم شکر خدا.امیدوارم بهترم بشم.به خاطر سرکلاژواسترس بعد اون دوهفته کامل تهوع داشتم ودو کیلو وزن کم کردم.68بودم الان شدم 66.خدا کنه این بار که میرم وزنم بالارفته باشه.منم وسواس فکری دارم رو این موضوع.کلافه ام
30 دی 1391

هفته 17

سلام گل پسرم امروز من وبابامهدی راس ساعت7/30اومدیم بیمارستان واسه جراحی.خیلی ترسیده بودم.منیکه فکر سزارین مو به تنم سیخ میکرد یهو باید برم اتاق عمل .اونم بیهوشی کامل نه اسپاینال. کارهای اولیه پذیرش انجام شدومن بستری شدم.سرم وصل شدویه لباس گشاد آبی رنگ پوشیدم وراهی اتاق عمل شدم.میدونم که از ترس نزدیک سکته بودم ولی با دعا وآیه الکرسی خودموآروم میکردم.یه بیهوشی سبک و دوخت. بعد به هوش اومدن یه یک ساعتی گیج بودم تا کم کم حال اومدم.خاله معصوم ومادر جون پیشم بودن وازم دلجویی میکردن وعزیز باخبر نبود.بعد که وسطهای عمل خاله بهش گفت فورا خودشو وبابابزرگی رسوندن بیمارستان.دیگه باید استراحت کنم حداقل دوهفته به طور مطلق وفقط برای دستشویی از جام بلند شم....
6 دی 1391

هفته17

سلام جوجوی گلم امروز با بابایی اومدیم سونو.اگه گفتی چی هستی/خخخخخخ شوخی کردم چون خودت خوب میدونی.پسری تاج سری عزیزدلی.همین که خانوم دکتر دستگاهو رو دلم گذاشت کفت پسره.من همش منتظر بودم بگه دختر چون حسم بهم اینو میگفت که غلط بود. اما یه مشکل بزرگ باید سرکلاژشم.دهانه رحمم باز شده.طول سرویکسم از40 یکدفعه رسیده به 28.خدایای من کمکم کن.خیلی ترسیدم یعنی چی؟فوری رفتیم پیش دکتر وفردا اول وقت نوبت جراحی.هنوز تو شوکم.زبونم بند اومده وهیچ حسی ندارم.حتی حرفای بابایی که میگه اصلا ناراحت نباش،فوق فوقش بچه نمونه اصلا آرومم نمیکنه.دارم خالی میشم ...
5 دی 1391

هفته 17

سلام طلای مامان خوبی؟خوشی؟منم بد نیستم.هی میگذره.هر روز بایه حس وحال عجیب وغریب وجدید.یه روز خوب یه روز بد.یه روز شنگول یه روز نگران.فردا قراره بریم ببینیم گل عزیزی که دارم تو خودم پرورشش میدم چیه؟بابایی هم منتظره آخه دیشب ازم پرسید،میدونم اونم دل تو دلش نیست.صبح که پا شدم کار خاصی نداشتم واسه همین حوصله ام سر رفته.منتظرم بابات بیاد.شکر خدا امروز تهوع ندارم ولی یه کم دلشوره دارم.فدای سرت. قربونت بره مادر
4 دی 1391
1